ROOBAH

۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

۳۰
شهریور ۹۳

گاهی وقت بر دوش بعضی ها زیادی میکنی... بگذار کمی تنها بمانند 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۳۹
ARROW IRAN
۲۵
شهریور ۹۳

میدانی ... دنیا گاهی بزرگ میشود گاهی کوچک.

اما قلب انسان ها فقط تنگ میشود... گاهی انقدر قلب کسی برایت تنگ میشود که وجودت برایش زندگی بخش است اما گاهی وقت تو در قلب کسی هستی و قلب ان شخص ان قدر تنگ میشود تا همان تو بمیری.

اشتباه ها هم بزرگ کوچک دارند... اما میدانی چه چیزی در اشتباه مهم است؟؟ این که زیبایی ان اشتباه چه قدر است. اینکه ان اشتباه کودکانه باشدیا مغرورانه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۱۱
ARROW IRAN
۲۵
شهریور ۹۳



بعضی وقت ها دوستی زیادی صمیمی میشوند...آنچنان صمیمی میشوند که مجبور میشوی سنگینی دستش را روی شانه ات تحمل کنی...اما خوب دوستی است دیگر نمیشود کاریش کرد...بعد از مدتی صمیمی تر میشود. مجبور میشوی سنگینی دو دستش را تحمل کنی. تلخ تلخ است اما شیرینی بعضی وقت ها شورش را در میآورد و وقتی زیادی صمیمی شد مجبور میشوی کل وزنش را به دوش بکشی و اون موقع است که محبتی را با یک شاخه گل میپسندی تا اینکه با یک حلقه آویزان گردنت باشد فقط برای آن که زجر کشت کند در اوج صمیمیت... خواستم تلنگر بزنم که روباه زیاد است اسمش به درستی در نرفته...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۰۴
ARROW IRAN
۲۵
شهریور ۹۳

یادت میاد؟ یه زمانی بچه بودی و از داشتن قهرمان تو زندگی هیچی حالیت نبود؟ یادت میاد بزرگ تر شدی تونستی حرف بزنی؟ فکر کنم اون موقع قهرمان زندگیت لغات بودن... بزرگ تر شدی تونستیراه بری قهرمانت شدن قدم هات؟ بازم بزرگ شدی قهرمانت شد مادرت؟ همش فکر میکردی مامانت اون قدر قدرت داره که میتونه هرچی بخواهی رو برات بگیره...رفتی مدرسه قهرمانت شد پدرت فکر میکردی بابای تو از همه قوی تره... بزرگ تر شدی قهرمان زندگیت شدن شخصیتای کارتونیت... بزرگتر شدی قهرمانت شد شیطونی هات تو مدرسه... بزرگ تر شدی قهرمانت شد گنده ی مدرسه...رفتی باللاتر افتادی پشت کنکور قهرمانت شد معلمات و کتابا همونایی که ازشون متنفر بودی... رفتی بالاتر نتیجه کنکور رو دیدی قهرمانت شد کنکور... بازم رفتی بالا قهرمانت شد همسرت اوج گرفتی و قهرمانت شد بچه هات... بزرگ شده بودی ولی هنوز بچه بودی نمیدونم اون وسطا دوباره پدرت شد قهرمانت یا نه ولی بعدش میدونم شدی بابابزرگ و خودت شدی قهرمان خودت و بچه هات... بزرگ تر شدی دیدی هیچ قهرمانی نداری زندگی برات عادی شده... یه کم گذشنت پیر و فرتوت شدی قهرمانت شد دوران جوونیت و شادابیت... اما خودتو که نگاه میکردی قهرمانت رو فراموش میکردی... زمان گذشت مردی. مردی و آخرش هم قهرمانت مشخص نشد... وقتی که مردی یه هویی اوج گرفتی تو آسمون اون موقع بود که فهمیدی تو کل زندگیت قهرمانت خدات بود..  خواستم تلنگر بزنم و بگویم : قهرمانت کسی بود که هیچ وقت نفهمیدی قهرمانت بود... 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۰۲
ARROW IRAN
۲۵
شهریور ۹۳

میدونی بعضی وقتا دلم میخواهد بدبختی رو دعوت کنم، بد شانسی رو به یک فنجون چای دعوت کنم، تقدیرمو به یکی از مهمونی هام دعوت کنم، نگاه کنم تو چشماشون .زل بزنم بهشون، همون طوری که اونا بهم زل میزدن بعد بهشون بگم : 

اینجا من صاحبخونمو و شما مهمون...
خواستم تلنگر بزنم که :
سخت ترین طوفان هم مهمان دریاست، نه صاحب خانه اش...




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۰۲
ARROW IRAN
۲۵
شهریور ۹۳

یادت میاد درس عربی رو؟  یه فعل رو باید چهارده بار صرف میکردی؟ خوب میخواهم بگم که تقریبا دروغ بوده. چه صرف فعل عربی چه صرف فعل فارسی. همش الکیه و به درد این میخوره که رو کاغذ بنویسیش. الان فعل ها جور دیگه ای صرف میشه. یه کم به دور و برت نگاه کن،نه اصلا خودت رو نگاه کن. چه قدر پول داری؟ چه جوری بدست اوردیش؟ برای چی می خواهی بدیش؟ برای چیزی که میخواهی،درسته؟ حالا اگه بهت بگن اون پول رو بورو خیرات کن چی؟ حاضری انجام بدی؟ حتی یک سوم پول رو چی؟ نه ، خوب معلومه نمیری(واقع بین باشید لطفا)! اگه دوتا خونه دارید و بگن یکیش رو بزار یکی مجانی بیاد توش بشینه چی؟ میدی؟ بازم نه. اگه اهل کلاهبرداری باشی حاضری پول مفت در اوردن رو بزاری کنار؟ اگه دزد باشی دزدی رو میزاری کنار؟ اگه بچه ی تنبلی باشی بازی رو میزاری کنار؟ اگه اهل شکم باشی حاضری از غذاهای خوشمزه ی توی مهمونی بگذری؟ نفهمیدی منظورم رو؟ خواستم تلنگر بزنم که مردم دنیای من فعل هایی رو صرف میکنن که براشون به صرفه باشه... خواستم بگم مردم دنیای من فعل های به صرفرو صرف میکنن.




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۰۲
ARROW IRAN
۲۵
شهریور ۹۳

ردی به گل فروشی رفت تا دسته گلی برای مادرس که در یک شهر دیگر بود سفارش دهد تا با پست برایش بفرستند. وقتی از گلفروشی خارج شد دخترکی را دید که دارد هق هق گریه میکند از دخترک پرسید چرا گریه میکنی؟

دخترک جواب داد: میخواهم یک شاخه گل برای مادرم بخرم اما فقط 75 سنت دارم. 

مرد غمگین شد و برای دخترک یک شاخه گل خرید و سپس از او پرسید: مادرت کجاست؟ 

دخترک دست مرد را گرفت و به قبرستان اشاره کرد. مرد ناگهان گریه اش گرفت و برگشت به گل فروشی تا سفارش پست را لغو کرد و سپس خودش 4 ساعت رانندگی کرد تا خودش شاخه گل را به مادرش تقدیم کند...

خواستم تلنگر بزنم ولی هرچی فکر کردم نتونستن چیزی بگم ...




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۰۱
ARROW IRAN